فکرهای درهم یک مرد



به نام او

چند روز پبش در مسیر برگشت از شرکت سوال شد که چرا من دارم می رم بک اند بزنم. هر چی فکر کردم به ذهنم نرسید. در حالی که شاید یک ماه یا نهایتا دو ماه نمی شه کل داستانش این مهاجرت از فرنت به بک. به سید گفتم اونم گفت ذهن آدم چیز هایی که دوست نداره را فراموش می کنه. دیدم اه راست می گه ها جدیدا خیلی سریع دارم مسایلی که انرژی روحی ازم می گیرن را فراموش می کنم. حتی مهم ترین مسائل زندگیم را.

بعدش که داشتیم غر می زدیم با بهمن. گفت حاجی ما خیلی لوس بار اومدیم اصلا تحت فشار نبودیم کار کردن یاد نگرفتیم. تنبلیم. دیدم داره راست می 

گه درد اصلی ما همینه. تا فشار میاد در می ریم. مثلا من خیلی وقته برای هیچ کاری شب بیداری نکشیدم. شب امتحان مثلا یا شب کار یا هر چی. هر وقت کار مهمی بوده رد دادم و بی خیال شدم.


سوالی که هست مشخضه: آیا تایپ در دلوپری تاثیر داره؟ در نگاه اول آدم می گه که خب نه. دولوپر خفن کسی که کلی تجربه با ابزار های مختلف داره خیلی سریع می تونه طراحی کنه معماری پشت سیستم را و ابزار انتخاب کنه و در این تصمیمات اشتباه نکنه. بتونه راحت تخمین بزنه لود کار و سیستم را و بفهمه چی نیازه و .

اما ته تهش آدم وقتی شروع به کار می کنه اگه نتونه سریع کد بزنه و بره جلو حس خوبی به خودش نداره. اصلا جس نمی کنه که آدم خفنیه. 


من میگم آدم برای اینکه بتونه یه حس خوب داشته باشه نسبت به خودش باید باید به خودش اعتماد داشته باشه که می تونه با سرعت بالا به سمت اهدافش حرکت کنه. برای این کار نیاز داره توی کار های قبلیش پشت کار داشته باشه. سر همین می گم باید آدم پشت کارش را به خودش نشون بده.


ته تهش می گم که بابا شخصیت خیلی چیز عجیبیه اگه حواست نباشه بهش یه دفعه می بینی که یه جوری شدی که خودتم دوست نداری. مثلا من سر مسائل مختلف حاضر شدم رد بدم و بگم بی خیال از خیر سودش می گذرم حالا دیگع به خودم هیج اعتمادی ندارم که پای هیج کاری بتونم وایسم.



The blood moon is on the rise

می دونی ماه خون‌آلود چیه؟

ماه خون‌آلود

 

می‌دونی فرق ماه خونی با چشم‌های تو چیه؟ توی اون لحظه که توی کمرت سرما را حس می‌کنی توی اون لحظه که سیاهی شب را با قلبت درک می‌کنی یه دفعه می‌بینی توی آسمان تیره‌ای که هیچی نیست، توی آسمانی که فقط پوچی سیاهی درون تهی بودن را داره بهت القا می‌کنه کاسه‌ای خون در آسمان بلند می‌شه و چشم‌های همه را به خودش خیره می‌کنه. اما چشم‌های تو. چشم‌هایم تو برعکس‌اند. وقتی پلک‌هات را از روی هم بر‌می‌داری آسمان تیره نیست که ظاهر می‌شه آسمان خون‌آلودی‌ه که داره فشار دندان‌های آدم را در هنگام خشمگین بودن یادآوری می‌کنه. آسمان قرمزی که خشم و نفرت را یادآوری می‌کنه خشم و نفرت. اما این خشم و نفرت از کجا میاد؟

 

Love gives birth to Sacrifice which brings forth Hatred and let's you know Pain

و این درد. این دردی که در پوسته‌ی خشم و نفرت پیچیده می‌شه.

از چشم‌هات می‌گفتم. 

اون دوتا مست چشات که داره خوابم می‌کنه

 اون دو تا مست چشات در آسمان خون‌آلودی طلوع می‌کنند که جز تباه‌کردن نابود‌کردن و به‌هم ریختن چیزی دیگه‌ای ازشون انتظار نمی‌ره. اون دو تا ماه سیاهت توی خون طلوع می‌کنند. اما راز چشم‌های تو را کی می‌دونه؟

 

The fire burning in my eyes

دارم درباره‌ی مفهومی فکر می‌کنم. درباره‌ی یه نوع شکست. شکست نه به معنی باختن به معنی فروریختن فروپاشی درهم‌شکستن. حتی شاید کمی هم معنی باختن توی بطنش داشته باشه. واژه‌ی collapse برام make sense می‌کنه.
اما چه نوعی از شکست؟ نوع عاطفی. collapse کردن عاطفی مفهومیه که دارم بهش فکر می‌کنم.

حسم از این مفهوم چیه؟ یه ساختمون را در نظر بگیرید. این ساختمان قراره بشه مرکز یه سازمان بزرگ. مرکز حکومت مرکز ریاست دنیا. هر چی. بعد این ساختمان را می‌سازن با کلی سختی. اون هم که زمانی که کلی سختی کشیدن کلی جنگیدن حالا به این نتیجه رسیدن که یه ساختاری بیارن بالا و این ساختمان قراره مرکز اون ساختار عریض و طویلی باشه که قراره همه‌ی مشکلات ما را رفع کنه. بعد کلی جنگیدن خون دادن از دست دادن عزیزان بالاخره می‌شینند کلی زور می‌زنند و این ساختمان را می‌سازن و میارن بالا. وقتی داره تموم می‌شه. بعد اون که نازک کاریش را می‌کنند و گچ بری‌ها تموم می‌شه و دارن وسایل را می‌زارن داخل ساختمون. زمانی که هنوز وسایل توی مشباها هستن و ازش درنیومدن. زمانی که هنوز افراد وارد ساختمان نشدن برای کار کردن. تو به عنوان یکی از بزرگ ترین افراد پشت داستان و کسی که مدیر همه چیزه می‌ری داخل ساختمون تا بررسیش کنه. می‌ری توی دل ساختمانی که قراره دنیا را مدیریت کنه. می ری تو قلب اون ساختمون. توی مرکز مدیریتش. توی دفتر مدیر. جلوی میز مدیر که می‌ایستی و فکر می‌کنی که به آینده به رفع شدن همه مشکلات.

 

Well Love is the heart desire to serve  someone who is preses to you. to watch over them. love is thing that makes him so strong

از عشق بگم؟ به نظرم زیاد حرف زده شده ازش. از عشق و ارتباطش با گیاه عشقه و خونی که می‌مکه از انسان وقتی گرفتارش می‌شه. از عقل و هوشی که می‌بره و بیا از عشق حرف نزنیم پس. به جاش بیا از مثال هاش حرف بزنیم. به نظرم هر چقدر درباره‌ی کلیت عش حرف بزنیم بازم نمی‌تونیم درکش کنیم و وقتی با یکی از مصادیقش روبرو می‌شیم در درک‌ش گبر می کنیم. و از سمت دیگه وقتی یکی از مصادیقش را می‌شنویم ازش شفعناک می‌شیم و متحیر که این هم نمود عشقه؟

راستی لست سین ریسنتلی شدیم رفت.

No, nobody but me can keep me safe

نمی‌دونم باید چی کنیم. توی این دنیای پیچیده. از هایپر رییلیتی حرف بزنم؟ نمی دونم هنوز تدر بابش دیگاهی در پیش نگرفتم. فقط می‌دونم توی این دنیا شاید خیلی تنهایی انسان ها زیاده. یعنی طراحی دنیا این شکلیه و من این را دوست ندارم.


And I'm on my way

شاعر که می‌گی من در مسیر خودم‌م و دارم می‌رم. نمی‌دونم.

 

 

بعد از پایان: برم سراغ پی نوشت نوشتن مثل اینستا؟

پ ن یک: خون ماه(با س روی خون) یا ماه خون یا ماه خون‌آلود. نمی‌دونم ولی می‌دونم که درسته خونی در چشمانم ندارم ولی خون درون قلبم خسته شده از اون جا بودن. دوست داره بیاد بیرون. خودکشی خیلی چیز جذابیه ها خون درون رگ‌ها. خون درون قلب خون درون چشم.
پ ن دو: آیا آدم در طول تاریخ تغییری کرده و یا رشدی داشته؟ نمی‌دونم


قضیه چیه؟ قضیه اینه که کلی اتفاق داره می‌افته ولی من هیچ حسی بهشون ندارم. اکیدا هیج حس + یا - منفی ای ندارم به این همه اتفاقات اطراف. نمی‌پونم من سیب‌زمینی ام یا سیب‌زمینی بار اومده ام ولی می‌دونم که زاییده ام. وقتی حتی نمی رم مخالفت کنم با کسی.

 

این حدود ده روز از بیماری در حال مرگ بودم. جوری حالم بده که حد نداره سر درد ناتوانی بی انرژی بودن. امروز حساب کردم که ده روز حدود سه درصد یه ساله و مقدار زیادی به فنا رفته.

 

فردا بازم عددی دارم. و بازم احتمالا می افتم. وقتی بکارت ت را از دست می دی دیگه اهمیتی نداره چند بار.

 

تنها ام. کلا کسی نیست. یعنی نگاهم به دوستی را نابود کردن. این سری رفتم قزوین یه سوال جدید برام رخ داد. نگاهم به برادری. مخصوصا که در اوج ارتباطات ساسوکه و ایتاچی هم هستم توی ناروتو.

 

بی هدفم. هیچ هدفی چشم را نمی گیره. آرزو دارم ای کاش می شد برم خونه کسی به کارم کار نداشته باشه. یه اتاق جدا باشم اروم برم اروم بیام ساکت. یه حقوق کمی هم حتی باشه. خسته ام!

 

خسته ام از همه چیز از همه کس. از آدم های بی خود از فرهنگ بی خود جامعه از هزار و یک درد از دویدن های بی خود. از

 


به نام او

بخش رایانه ایش:

یه قراردادی هست که هر کی می خواد برنامه نویسی را شروع کنه اولین برنامه ای که می نویسه چاپ کردن "سلام دنیا" باشه.

چیز های جدیدی دیدم آخرا. بعد درس تکنولوژی که به نظرم خیلی مشکلات داشت(الان می فهمم که بهم شهود نداده) و البته چیزهای زیادی هم یاد داد با نسخه های مختلف سرولت های جاوا آشنا شدم. و البته java nio. خلاصه ی دومی اینه که ما در حالت عادی که روی شبکه حرف می زنیم یا فایل می خونیم (IO) به صورت Blocking عمل می کنیم یعنی برنامه(ترد) قفل می کنه تا خوندن یا نوشتن تموم شه(این برنامه ها هستن یه دکمه را میزنی گیر می کنه دیگه جواب نمی ده از اون ها). اما این توی دنیای امروز به کار نمیاد در نتیجه 
java new IO
اومد که 
non-blocking IO
اه. و کارش دقیقا همینه که ترد را قفل نکنه. و نسخه های جدید سرولت هم از این پشتیبانی می کنند. جاوا از
thread per connection
رفت به 
thread per request
(یعنی به جای این که بین من و تو یه اتصالی باشه و با هم حرف بزنیم می تونیم چند تا اتصال داشته باشیم که روی هر کدوم یه موضوع جداگانه را بحث کنیم) و بعد هم نسخه ی ۳  از servlet اومد که از Asynchronous پروسس کردن ریکوئست ها پشتیبانی می کرد(یعنی یکی یک درخواست داد مجبور نباشیم بلافاصلخ جواب بدیم. همون سی نکردن خودمون(البته الان این در ذهن دارم ممکنه واقعیت متفاوت باشه)) و در نسخه ی ۳.۱ هم از nio پشتیبانی شد.(یعنی یکی درخواست داد برو ببین توی آلبوم خونه فلان عکس هست یا نه و تو به مامانت می گی بره آلبوم را بیاره توی زمانی که مامانت داره می ره اون را بیاره مجبور نیستی وایسی می تونی کارهای دیگه کنی در واقع برای ریسوس های بیرونی معطلی دیگه نداریم) بعد نسخه ی ۴ هم که دیگه رفت سمت http2 که خودش یعنی 
a binary protocol with multiplexing & pipelining (several streams in one tcp connection) and server push(for browsers only and just for css and .) and header compresseion
این ها این جا باشه.

از اون ور دنیای kafka و رفقا هست (دوست داشتم akka را هم بگم ولی نمی دونم چی هست اصلا) به هر صورت
دنیای این ها هم متفاوته. این ها می گم بیایید از event-driven هم عبور  کنیم و همه چیز را یه پیام ببینیم. در نتیجه بعدش می گن خب هر کاری داری یه پیامش کن بندازش تو صف یکی میاد جوابت را می ده. اونم جوابت را میاد میندازه تو یه صفه دیگه احتمالاsmiley.
البته مثل اینکه جواب را هم می ده. مثلا وقتی به کافکا درخواست می دی ریسپانس هم میده.

 

دو تا چیز به ذهنم می رسه. یکی اینکه توان محاسبه ارزشمند تر(گران تر) از توان حافظه (ذخیره سازی) است. یعنی من نباید به هیچ عنوان توان پردازشی را هدر بدم و منتظر چیز دیگری بزارم. به جاش توان حافظه را هدر می دم و پیام ها را ذخیره می کنم و بعدا می رم پردازش می کنم.

از طرف دیگه مثل زمانی که concurency داریم و نه parralel  پوروسسینگ ما نمی خوایم به یکی بیش از حد ارزش قائل شیم. بلکه به هرکی به اندازه ش خودش(priority) خب پس نباید هیچ وقت معطل کار کسی شیم که دوسش نداریم به اون اندازه.

 

یه بیانیه ای هم پیدا کردم Reactive Manifesto

 

بخش انسانیش: 

دارم فکر می کنم که ایا می شه این مفاهیم را گسترش داد به دنیای شخصیت ها؟ مثلا شخصیت یکی با نسخه ۲.۵ سرولت باشه یکی ۳(می شه این را ترجمه کرد که خودش ریاکتیوه ولی اطرافیانش نیستن) و یکی ۳.۱ و یکی هم ۴(اینم خودش داستان داره: بتونی پیش بینی کنی نیاز بقیه را و زودتر بهشون برسونی حتی توی سلام و علیک اولمون هم پروتکول های که برای حرف های جدیمون داریم رعایت کنیم(برای افزایش سرعت فشرده کنیم) با یه نفر همزمان درباره ی چندین موضوع حرف بزنیم)
بعد از اون هم بگیم که گذر زمان فشار اجتماعی میاره برای تغییر این مدل ها به نسخه های جدید تر؟


مثلا یکی با شخصیت ۲.۵ کسیه که می تونه بره یه کاری را بگیره و انجامش بده. یکی با شخصیت ۳ کسی که بره ان تا کار بگیره هر کاری که گیر یکی شد سرش صبر کنه و پیگیری کنه تا تموم شه. کسی با شخصیت ۳.۱ باید ان تا کار بگیره هر کاری هم اگه ارتباط با دیگران را خواست خودش شخصا پای طرف وای نمی ایسته تا جواب بده. همیشه گوش بزنگه کار جدیده و سریع جواب اولیه می ده به ادم(که ممکنه جوابش این باشه برو فردا بیا). کسی با شخصیت ۴ قبل اینکه بهش بگی چه کاری داری یه سری چیز جنرال بهت می ده که کمتر نیاز داشته باشی بهش درخواست بدی بعد هم زمان در چند موضوع مختلف باهات زنجیر ذهنی داره و سرعت آماده شدنش هم زیاده. سریعتر لود می شه به قول خودمون.

 

این ها را قبلا نوشته بودم و منتشر نکرده بودم بقیه اش را امروز می نویسم:

با مصطفی حرف می زدم پیرامون این موضوع. یه بحثی که شد بحث تمرکز بود. اینکه آدم ها کی می‌توانند تمرکز کنند. اگه بخواییم بریم به سمت reactive شدن تمرکز به شدت کاهش پیدا می کنه. شاید بشه ورودی افراد را کافکا گذاشت. یعنی کسی نتونه من را اینتراپت کنه و م بتونم روی موضوع‌م تمرکز کنم. خب اگه من نیاز داشتم به یکی دیگه و اوم همین کار را کرد من چی کنم؟ یعنی من دیگه نمی تونم روی موضوع قبلی فکر کنم. و اگه بخوام هم موضوع را عوض کنم تمرکز از بی میره. حتی ممکنه همه ی کار های من گیر بقیه شه و من هم که نمی تونم کسی را اینتراپت کنم و تماما هوا شم.(مثل او پروسسی که روی یه رایانه ای سال های سال منتظر سی پی یو موند و آخر هم بهش ندادن)

 

چند روز پیش حسین یه مطلبی نوشته بود درباره ی

اجتماع ناباوران ته ته ش یه نتیجه داشت که من می خوام این طوری برداشت کنم: آدم ها به مرمر سطحی تر می شوند. یعنی چی؟ حسین می گفت که:

قوانینش براساس واقعیت های صفری که یک واحد آدم می تونه به راحتی تاییدشون کنه و نتایجشون رو ببینه

خب من از این برداشت می کنم که آدم ها کم کم سطحی نگر تر می شن. یعنی اگه تو بیای ده صفحه اثبات خدا بدی بعد ۱۰ صفحه اثبات وجود دین بعد اسلام بعد بگی حالا بیا و دولا راست شو طرف نمیاد دولا راست شه چرا چون در ضاهر بلافاصله نمی تونم نتیجه را ببینه.

یکی از رفقا می گفت که بازی های رایانه ای دوران کودکی این مشکل را ایجاد می کنه که افراد کارهایی را دوست دارن که سریع سودش را ببینند. مثلا تو توی بازی دو تا دکمه می زنی ۱۰ امتیاز می گیری ولی توی واقعیت باید ۱۰ سال درس بخونی تا یه دکتری بگیری.

 

حالا این ها در کنار هم چی می گن: می گن که دنیا سرعتش زیاد شده(= نسخه‌های سرولت روی شخصیت آدم ها زیاد شده) نیاز به رفتار های 

reactive

تر داریم. فشار اجتماعی برای القای یک شخصیت تیپیکال امروزی پسد(که هر روز امروزش عوض می شه) بالا رفته و حتی سیستماتیک تر شده(حتی شاید بشه گریزی بر سرمایه داری زد این جا).

نهایتا جا برای تمرکز کم شده چون هنوز مدلی که بشه تمام قسمت هاش non-blocking باشه و همچنان کار کنه و قفل نشه در اجتماع به وجود نیومده(= برای همچین کاری شاید باید یه مدیریتی باشه که بتونه جوری برنامه ریزی که کارها و نیازمندیهای افراد را که زمان نیازمندی‌ها طوری باشه که کسی قفل نشه. شاید) و این باعث میشه عمقی که افراد می تونند و یا دوست دارند به فکرشون بدن کم شه. در نهایت ما سطحی نگر تر و سطحی نگر تر می شیم و اینستا و توییتر مدار تر و موجودی مثل دین می میره چون نیاز به فکر داره. نیاز به عمق داره و .

 

یه چیز دیگه که باید اضافه کنم بحث دینامیک جوامع ه. که ادامه ی همون کامنتم زیر پست حسین‌ه که حالش نیست. در واقع باید بیشتر هم بهش فکر کنم


کتاب سال بلوای عباس معروفی را اخیرا خوندم. با همون باقی مونده پول آدینه بوک خریده بودمش. این متن هم بعدش نوشتم.

به نام او
سال بلوا

کتاب سال بلوا را خوانده ام. می خواهم  درآینده درباره ی کتاب سال بلوا صحبت کنم. از کجا باید شروع می کردم برای توصیف کتاب؟ شاید در آینده که کتاب را خواندم تصمیم غلطی درباره‌ی اینکه باید از کجا شروع به توصیفش کنم را نمی گرفتم.

عباس معروفی. نویسنده ای که کتاب هایش حول دوران عجیبی می گردد. دورانی که مرکز گرایی به تبعیت از اروپا در کشور شروع شده بود. قدرت ی مرکزی(در تقابل با قدرت ی توزیع شده در قبایل و عشایر جای جای کشور) ارتش مرکزی تفکرات مرکزی قوانین مرکزی .
از سوی دیگر اما تقابل تفکرات دینی سنتی با تفکرات غربی وارداتی

نبود فرهنگ ملی کارآمدی(در حوزه اقتصاد و ت) که هویت مشترکی بدهد به افراد زمینه را برای سردرگمی و تضاد و تضاربی سهمگین فرآهم می کند و در این میان مردم بی سواد کوچه و بازار و شهر و روستا اند که نقش قشر خاکستری را بازی می کنند و طعمه حریق جنگ ها هستند.
مردمی که نمی دانند چی درست و چی غلط است. همانند مردمی که پیامبری جدید بر آنها وارد شده.

‍‍‍‍‍قبله شما اشتباه است. شما به طرف هند نماز می خوانید. باز جای شکرش باقی است که به طرف روسیه نمی خوانید.

 

حالا باید در این بلبشو، در این ناآگاهی، در این ناآرامی چه باید کرد؟
هر چقدر هم دنیا پیچیده شود. هر چقدر هم مشکلات زیاد شود. هر چقدر هم درد ها زیاد شود اماآیا می توان از لایه های پایین ذات انسان‌یت دور شد؟
هرگز
بازگشت به حقیقت انسانی تنها راه انسان در برابر ناشناخته‌ها است

مگر  با کوزه گر نمی شود زندگی خوبی داشت؟


و این آغاز داستان سال بلوا است. آن جا که عشق چون ققنوسی که در میان مشکلات مرده است سر از خاکستر خود برمیدارد و در شبی تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل شروع به بال زدن می کند و به سمت قله‌ی لذت میرود. جایی که عاشق جز معشوق نمی بیند و هر دردی لذت بخش است.

 

با صدای خروس‌ها به جایی بر‌می‌گشتم که زمانش را به یاد نمی آوردم، دنبال روز خوشی می‌گشتم که خاطره‌ای بتواند گناهی را ببخشید، اما می‌بایست از سال و ماه می گذشتم و می‌ترسیدم از غصه گریه ام بگیرید، و می‌ترسیدم زیاد از خودم دور شوم.


خود؟ سهمگین‌ترین سوالی که انسان را به خود مشغول کرده است. من کیستم؟ در کدامین مسیر پای می‌نهم.
اما این سوالات بسیار سوالات سخیف اند زمانی که در مقام مقایسه با سوال: "کدامین حس؟ عشق یا ترس؟ انقلاب گری یا محافظه کاری؟ عقل یا احساسات؟" یک عاشق درآیند.

 


*[معشوقم] را از یاد برده بودم، یک لحظه که یادش افتادم گفتم چه می‌دانم، شاید دیگر نبینمش، شاید یک احساس دخترانه بوده و گذشته، شاید برادرهاش را پیدا کرده و از این جا رفته، شاید در برف ناگهانی تابستان خشک شده و دیگر نیست. جاوید گفته بود یک جوان هم از سرما مجسمه شده. ای خدا چه کنم؟ هست یا نیست؟ اگر هست پس کجاست؟ یک لحظه فکر کردم لباسی بپوشم که * خوشش بیایید، چه زنده چه مرده، فرقی نمی‌کند، من نمی‌دانستم از چه لباسی خوشش می‌آید.
 

 

اما پشت هر احساسی یک فکر خوابیده است: این کتاب کتاب گتسبی بزرگ، کتاب روایت بزرگ علوی و سمفونی مردگان همین نویسنده همگی تفسیر آیه "و لا تبدیل لخلق الله" هستند.

 

  1. چه شد که معصوم این گونه شد؟
  2. من چند سالی در انگلیس بودم. سرنوشت ما این جور بود. از بچگی به تهران رفتم، قضایای مفصلی دارد، از خانه فرار کرده بودم. در تهران همه کاری می‌کردم، تقریبا همه مشاغل را دور زدم، عاقبت همراه یکی از شازده‌های قاجار به انگلیس رفتم و طب خواندم و امسال برگشتم.
  3. حال که فکر می کنم از اول این گونه بود.

 

کتاب مانند سمفونی مردگان در چند بخش نوشته شده که بخش ها از زبان افراد مختلف روایت می‌شوند. این تکنیک را در کنار تکنیک غوطه وری در زمان که بگزاری(همانند جمله ای که در ابتدای این نوشتار آمده)و همراه با توصیفات لحظه به لحظه احساسات سیال در ذهن یک جا جمع کنی ترکیبی می‌شود که احساس بی‌وزنی به انسان می‌دهد. کتاب شروع دلچسبی ندارد. کمی آهسته مخاطب را وارد فضای خودش می کند. این را هم اضافه کنید که فضای داستان تاریک است و پر است از احساسات نرسیدن و ناکامی. ولی وقتی وارد فضای داستان شوی و در بی‌زمانی کتاب غرق شوی دیگر نمی‌توانی از فضای فکری نوشا جدا شود.
هنر عباس معروفی در این است که باعث میشود تو از نوشا هم دل بکنی.
نوشا نوشا نوشا. در اوایل کتاب درگیر نوشا هستیم. دختری که نمی شناسیم. عاشقی نا واصل که درد دارد. با اون همراه میشویم. با ذهن بی‌زمانش و جلو می‌رویم. همراه همراه. درد هایش را حس می‌کنیم. تفکراتش را میخوانیم احساساتش را حس میکنیم. تا اینکه
تا اینکه به نوشآفرین میرسیم.

اما معشوق کیست؟ حسینا. خب بیایید با او همراه شویم. مردی که مهرش روی تمام ظرف های ما هست. مردی که به دنبال برادرانش است. مردی که مرد است. و زمانی یک شال سبز رنگ داشته است. شالی که بوی او را می‌دهد بوی خاک. حسینا نماد یک عاشق معشوق ناواصل بلاتکلیف است که تنها می‌تواند خود را در شراب ذره ذره آب کند. تا تمام شود. و تمام شود. و تمام شود. با حسینا همراه می‌شویم. دست در دست نوشا. تا ببینیم سرنوشت برایشان چه رقم زده. همراه و هم قدم در زمان قوطه می خوریم تا اینکه.
تا اینکه به حسین می رسیم برادر سیاوش و اسماعیل.

 

ما در بیابان سرگردان بودیم، توفان هر آن از راه می‌رسید، گفتم راه را اعتباری نیست، بار برگیرید، صبر پیشه کنید، من از نیمه راه برگشتم. هیچ کس به حرف من نبود.

 

حال باید چه کرد؟ در درگیری رفتن و ماندن؟ در تقابل عقل و عشق؟ در تقابل اختیار و سرنوشت؟

 

شک کن دخترم، شک اساس ایمان است.


هفت سال سفر

در قطار، مرد جوانی تعریف میکرد، "هر سال میرویم سفر، هفت سال است که این کار را میکنیم، از وقتی عروسی کرده ایم". پالتوی سیاه بلند خوش ترکیبی پوشیده بود و کیف دستی شق‌ورقی در دست داشت که شبیه جعبه های تجملی قاشق و چنگال بود.

میگفت، "یک عالم عکس داریم و همه را مرتب نگه می‌دراریم. جنوب فرانسه، تونس، ترکیه، ایتالیا،  کرت، کرواسی - حتی اسکانیناوی".  گفت که معمولا عکس‌ها را چند بار می‌بینند: اول با خانواده‌شان، بعد در محل کار و بعد با دوستان و بعد از ان عکس‌ها را، مثل مدارک موجود در کمد هر کارگآهی، در پوشه های نایلونی در جای امنی میگذارند - مادرکی دال بر اینکه آنجا بوده اند.

غرق فکر، از پنجره به چشم‌انداری نگاه می‌کرد که انگار شتابان به جایی می‌رفت.

آیا هیچ وقت فکر نمی‌کرد: "ما آنجا بوده ایم" واقعا یعنی چه؟ آن دوهفته ای که در فرانسه گذارندند کجا رفت؟ آن دو هفته ای که امروز  می‌توان صرفا در چند خاطره فشرده‌شان کرد؟ هجوم ناگهانی گرسنگی که دلیلش دیوارههای قرون وسطایی شهر بود و سوسوی شبی در کافه‌ای که سقفش پوشیده از تاک بود. چه بر سر نروژ آمد؟ تنها چیزی که مانده سرمای آب دریاچه در آن روز پایان ناپدیر است، و شادکامی خرید آبجو درست پیش از آن که فروشگاه تعطیل شود، و زیبایی خیره کننده ی آبدره در نگاه اول.

مرد جوان که ناگهان به خود آمده بود، کف دستش را روی رانش کوبید و نتیجه گرفت، "چیزهایی که دیده‌ام حالا مال من اند."
 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها